بابا زد تو گوشم
پسرک گریه کنان به طرف مامانش دوید و خود را در بغل او انداخت.
- مامان جون، بابا با چکش زد رو انگشت خودش.
- خوب این که گریه نداره پسرم، یه همچین چیزهای کوچیکی برعکس خنده هم داره.
- منم اولش خندیدم مامان، ولی بابا زد تو گوشم!
***
در آشپزخانه پادگان همه داشتند کار می کردند به جز یکی از سربازها.
گروهبان به او نزدیک شد و گفت:
- تو چرا بیکار نشستی؟
- بیکار نیستم سر کار، رفیقم داره پیاز پوست می کنه، من هم دارم گریه می کنم!
***
خانمی که می خواست باغچه خانه شان را درست کند، از خانم همسایه که خیلی مدعی باغبانی بود پرسید:
- به نظر شما چه جوری میشه علف هرز را از بوته گل و گیاه تشخیص داد؟
- خیلی آسونه خواهر، هر چی هست و نیست بکن، اونی که بعد از چند روز دوباره سبز می شه علف هرزه ست!
***
شخصی وارد دکان آش فروشی شد و دستور یک کاسه آش داد و بعد از آنکه نصفش را خورد، به فروشنده گفت:
- ببخشید آقا، روزی چند تا دیگ آش می فروشی؟
- فرق می کنه، ده تا، پونزده تا... ولی به طور متوسط دوازده تا.
- خوب، می خواهی یه راهی نشونت بدم که روزی بیست تا دیگ آش بفروشی.
- البته، بفرما.
- کاسه ها رو درست پر کن!